آری..... من همان کودکم.....

کودک زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن.

           و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد.

کودک نشنید.

او فریاد کشید: خدایا با من حرف بزن.

            صدای رعد و برق آمد.

اما کودک گوش نکرد.

او به دور و برش نگاه کرد و گفت: خدایا بگذار تو را ببینم.

           ستاره ای درخشید. اما کودک ندید.

او فریاد کشید: خدایا! معجزه کن.

           نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید.

او از سر نا امیدی گریه سر داد و گفت: خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی.

خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید.

اما کودک دنبال یک پروانه کرد.

    او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد...


  آری من درست همان کودکم.....


 ای کاش تو را گوش دهم....ببینمت....

ای کاش تورا بفهمم....و


....حست کنم.


این باختن را دوست دارم...


چقدر فاصله....


چقدر فاصله است از من تا تو...

قبلا با سر می آمدم به سویت، حالا حتی پاهایم جوابم می کنند!

چقدر شیرین بود آن زمان که مدام بالا می رفتم، بالا و ... بالاتر...

هرجا که می رسیدم،

تو را که می دیدم؛

همه ی زمین و زمان را نگه می داشتم،

توقفی می کردم،

آخر می خواستم با همه ی دل و جان نظاره ات کنم.

هی می دیدمت....هی می دیدمت.....

کم می آوردم!

چقدر شیرین بود آن زمان که پیش تو کم می آوردم؛

آن قدر بالا می رفتم که....

دنبال جایی بودم که به تو ببازم...

به تو که می باختم....آرام می گرفتم.

دیگر فقط تو بودی و آرامش...

خدایا؟

چقدر بی هوا نزدیک می شوی....



               شهری اگر به قصد من جمع شوند و متفق

                                         با همه تیغ برکشم وز تو سپر بیفکنم

اینقدر تند نرو.....

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد.

مرد پایش را روی ترمز گذاشت وسریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند...

پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.

پسرک گفت:

" اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور میکند. هرچه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زوری برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم."

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد...


در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنیم که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه ما، پاره آجر به طرفمان پرتاب کنند!

خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند...

اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند......

  

صدام کن خدا...


          گر آوازم دهی من خفته در گور

                                             برآساید روان دردمندم ...



ویترین شعور هر فرد!


کلماتی که از دهانمان بیرون می آیند

                     ویترین فروشگاه شعور ماست...

مثل هیچکس...

همیشه خودت باش.....

                          دیگران به اندازه کافی هستند


یه تبریک بزرگ...

سلاااااام...
به همه کنکوری های عزیز....
اونایی که نتیجشون اومده....
امیدوارم همتون خوشحال باشید و راضی از چیزی که قبول شدید.
من که همونی که میخواستم شد. خدایا شکرت.
مطمئن باشید اگر واقعا تلاش کردید، هرچی که قبول شدید براتون بهترین چیز بوده...
خداروشکر کنید و ازین به بعد فقط رو رشتتون تمرکز کنید.....
بچه های کنکوری جدید هم همه تلاشتونو بکنید تا وقتی رتبتون اومد، نخواید که برگردید عقب... اصلا هم سخت نیست فقط تلاش و خلاقیت میخواد و یه کم توکل و اعتماد به خدا...
بخدا اگه "به خدا" اعتماد داشته باشید همه چی حله....
اصلا خودتونو درگیر حواشی نکنین و دست کم نگیرید... فقط هم درس نخونید. در کنارش از لحظات غیردرسی هم لذت ببرید...
 اگرم متوجه اشتباه یا شکستتون میشید،غصه نخورین. شما که نمیخواید روز کنکور اشتباه کنید...میخواید????? پس  اجازه بدید اشتباهای درسیتون خودشونو نشون بدن!! این چیز خوبیه نه بد...موفق باشین به امید موفقیت های شما... سال بعد همین موقع...
دانشجو های جدید هم بهتون تبریییییییییک میگم خیلی زیاد... تازه شروع راهه...قدر مسیرو بدونیم و ازش لذت ببریم...موفقیت فقط رسیدن به هدف نیست...خیلی از موفقیتا تو مسیر کسب میشن...
راستی من چند وقته با گوشی میام وب، واسه همین نمیتونم پست بذارم...شرمنده 
دهه ی کرامت هم مباااارک...
یاعلی... در پناه حق

خداااا....بگذار در هوایت نفس بکشم

سلام دوستان خوبید؟

یه اتفاقی افتاده خواستم بهتون بگم تا درمورد زندگی و اهدافتون بیشتر فکر کنید.

ما شنبه صبح تو مسیر فیروزکوه تصادف کردیم خیلی وحشتناک بود.سرعت بالایی نداشتیم اصلا...خدارو شکر به هیچ ماشینی ام برخورد نکردیم و پرت شدیم کنار جاده.خیلی الکی الکی این اتفاق افتاد و ماشین 3-4 دور ملق زد و آخرش رو سقف افتاد. ولی خدارو شکر همه زنده ایم و سالم. فقط یکی از اقواممون یه طرف صورتش بلند شده. براش خیلی دعا کنید تازه 2ماهه عقد کردن...تازه عروسه

کل اون اتفاق فوق فوقش شاید 10 ثانیه طول کشید ولی همون چند ثانیه خیلی خیلی واسم سخت بود، واقعا فکر میکردم هممون میمیریم!!

ولی چیزی که میخوام ازش بگم اینه که همش معجزه بود که تو اون شرایط همه زنده که موندیم هیچ، سالمم هستیم...خدایا شکرت....

میخواستم بهتون بگم که واقعا اگر آدم همیشه با دیگران طوری رفتار کنه که انگار آخرین باریه که فلانی رو میبینه، دیگه هیچوقت حسرت به عقب برگشتنو نمیخوره... ولی من تو همون چند ثانیه حسرتشو خوردم... همش با خودم فکر میکردم که خدا میشه فقط چندثانیه برگردیم عقب تر... میشه یه بار دیگه مادرمو ببینم... با خودم میگفتم یعنی زندگی دنیام همین جا به همین سادگی تموم شد...واقعا تو اون لحظه به غلط کردن افتادم... هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر از مردن بترسم....

همیشه میگفتم مردن حقه و هر لحظه امکان داره واسه منم تصادف و اینچیزا پیش بیاد ولی وقتی پیش اومد  فهمیدم چقدر  تجربش با فکر کردن راجع بهش فرق داره...فهمیدم کلی از کارام مونده که انجام بدم... فهمیدم که ای وای چقدر کم دارم... چقدر کم بودن لحظه های با تو بودنم خداااا... فهمیدم چقدر میترسم از مردن... اصلا نمیدونم واسه اینکه خودمو بسازم چیکار باید بکنم... امیدوارم هیچ وقت تجربه نکنید ولی واقعا تا تجربه نکنید نمیفهمید یعنی چی...

همیشه دوست داشتم یا شهید بشم یا اگه نشد مرگ مغزی که بتونم اعضامو اهدا کنم ولی تو اون لحظه فهمیدم مرگ مغزی شدن چه حالی داره... تازه فهمیدم نرسیده به مرگ مغزی اینجوریه چه برسه به خودش...

حالا که فکر میکنم میگم این شهیدا و جانبازامون واقعا چه کار بزرگی کردن... میبینم من که خیلی اتفاقی نزدیک بود برم اون دنیا اینهمه ترسیدم، اونا چطوری تونستن پاشونو بذارن تو جبهه ای که میدونن هر لحظه احتمال داره دیگه نباشن... خدایا چقدر گردن ما حق دارن

خدایا شکرت... من انقدر بدم که فکر میکنم اون موقع تنها جایی بود که حس کردم فقط خدا هست...

دوستای خوبم دوستتون دارم. زندگی خیلی مهمتر از اینه که بخوایم الکی با عزیزامون بحث کنیم و اعصابمونو خورد کنیم. اصلا اصلا اصلا واسه هیچ چیزی حرص نخورید...

دوست دارم این پستو اختصاص بدم به مرگ. خوشحال میشم دیدگاهتونو راجع بهش بدونم. ممنونتونم...

جالبه بدونین که من دقیقا یه روز قبل از این اتفاق یه ویدئویی تو یه وبی دیدم که راجع به جوانی و مرگ بود. واقعا تاثیر گذار بود و من بعد از اون تصادف مدام این ویدئو جلوی چشمام بود. بهتون توصیه میکنم اگر تونستید حتما ببینید این ویدئو رو. اینم آدرس وبش:

www.baharemashugh.blogfa.com

یه چیز دیگه اینکه میخوام راجع به اینکه اینجور اتفاقا ممکنه واسه خودتونم بیفته فکر کنید. به اینکه چجوری خودتون و کاراتون رو هم واسه اینچیزا آماده کنید، فکر کنید و نظراتونو به منم بگید...

منتظرتونم.... دعا یادتون نره

خدایا شکرت...

نامه ای چسبیده به قوطی لوبیا...

«سلام بر رزمندگان اسلام 
اینجانب آقای شهرام لطفی‌کیا کلاس دوم ب، می‌خواستم بگویم خسته نباشید. من این قوطی لوبیا را برای  شما می‌فرستم تا بخورید، قوی بشوید و بتوانید خوب بجنگید.

دیروز آقای مدیر گفت:

 

«هر کس هر چه می‌خواهد بیاورد. چند روز دیگر می‌خواهیم برای رزمندگان به جبهه بفرستیم. اگر خواستید نامه هم بنویسید و بچسبانید به آن.»
همه خوش‌حال شدیم. حسنی گفت : « من سه تا قوطی کمپوت می‌آورم.» من هم می‌خواستم یک عالم قوطی لوبیا بخرم و بفرستم. من خودم لوبیا خیلی دوست دارم.

اما دیشب وقتی به بابا گفتم به من پول بدهد تا برای رزمندگان چیزی بخرم و بفرستم، زد پس کله‌ام و گفت :

 

«عجب خری هستی تو! به ما چه مربوط است که برایشان چیزی بخریم. مگر ما گفتیم بروند بجنگند. دولت خودش باید غذایشان را بدهد.»
یک چیزهای دیگر هم گفت که خجالت می کشم بگویم. 
صبح مامان پول داد تا برای ناهار همبرگر بخرم اما من پولم را نگه داشتم و ناهار نخوردم سر کلاس  شکمم قاروقور کرد. حسنی دلش سوخت و لقمه نان و پنیرش را با من نصف کرد. نصف شکممان پر شد و نصفش خالی ماند. باز هم دلم قار و قور کرد. هردومان خیلی خندیدیم.

 

عصر از سوپر اکبر آقا یک قوطی لوبیا خریدم و یواشکی  آوردم خانه و حالا دارم نامه‌ام را می نویسم. شانس آوردم کسی خانه نیست.
من هم می‌خواهم وقتی  بزرگ شدم حتماً به جنگ بیایم. نه این که مثل شهاب توی خانه قایم شوم.

شهاب داداشم است. خیلی ترسو است. توی خانه قایم شده که سربازی نرود. همه‌اش توی ویدئو(یک چیزی است که تویش فیلم می‌گذارند و تماشا می‌کنند.) فیلم‌های بی تربیتی می‌گذارد و تماشا می‌کند. بعضی وقت‌ها هم که دوست‌هایش مهمانی می دهند لباس‌های قشنگ قشنگ می‌پوشد و می‌رود. بعد عکسش را می‌آورد و به ما نشان می‌دهد. عکس‌هایش همیشه پر از دختر و پسر است.

 

 

 مامان می گوید: «باید شهاب را بفرستیم آن ور آب. بچه‌ام را از سر راه نیاورده‌ام که بفرستم جنگ تا جنازه‌اش را برایم بیاورند.» 
چند روز پیش حسین؛ پسر همسایه‌مان شهید شد. داشت توی دانشگاه درس می‌خواند. اما یک دفعه رفت جبهه. بابا بهش گفت: «مگر خوشی زیر دلت زده؟ بنشین خانه، درست را بخوان.» اما او گوش نکرد. گفت: «اگر هیچ کس جبهه نرود پس کی از ناموسمان دفاع کند؟»

از بابا پرسیدم ناموس چی است؟ جوابم را نداد. من نفهمیدم ناموس چی است اما فهمیدم باید از آن دفاع کرد. حسین هیچ وقت حرف الکی نمی‌زد. دلم برای بابایش می‌سوزد. خیلی پیر شده است. بابا می‌گوید: «حالا دیگر نانش توی روغن است. به این ها خیلی می رسند.»

حالا علی به جبهه آمده. علی برادر حسین است. دیروز او را دیدم. تازه از آن جا برگشته بود. بهش گفتم این بار که خواست برود جنگ، من را هم ببرد. خندید و کله‌ام را ماچ کرد.

 وقتی به بابا گفتم می‌خواهم بروم جنگ تا از ناموسمان دفاع کنم گوشم را پیچاند و گفت: «تو ... می خوری. برو  دماغت را بکش بالا.»  

 

 گوشم خیلی درد گرفت. نزدیک بود جلوی نرگس اشکم در بیاید. نرگس دختر همسایه‌مان است. هنوز مدرسه نمی‌رود. همیشه موهایش را دو طرف صورتش می‌بافد. خیلی بامزه می‌شود. یک بار شهاب مویش را کشید. نرگس گریه کرد. من عصبانی شدم و به شهاب لگد زدم. بعدش یک عالم از دستش کتک خوردم اما گریه نکردم.

 من بالاخره می‌آیم جنگ. حالا می بینید. می‌خواهم شهید بشوم مثل حسین.

دشمن بعضی وقت‌ها با هواپیما اینجا می‌آید و از آن بالا بمب می‌اندازد. آن وقت رادیو آژیر قرمز می‌کشد. هر وقت آژیر قرمز می کشند. ما چراغ ها را خاموش می کنیم و می‌دویم توی زیر زمین. من نمی ترسم اما مامانم خیلی می‌ترسد. شهاب هم مثل جوجه می‌لرزد. بابا بمب‌ها را می‌شمارد. دیشب وقتی چند تا بمب انداختند بشکن زد و گفت:

«فردا قیمت خانه نصف می‌شود. حالا وقت خریدن است.»

 

مامان گریه کرد. او می‌خواهد ما از تهران برویم. اما بابا می‌خواهد بماند و زمین بخرد. می‌گوید: «اگر یک کم صبر کنیم، بعد از جنگ نانمان توی روغن است.» نمی‌دانم چرا بابا این همه نان روغنی دوست دارد.

.....

 

ای وای... باز آژیر قرمز کشیدند. باید بروم توی زیر زمین. بعد برمی‌گردم و نامه‌ام را تما............»


 

نامه پاره و خونین از دست علی افتاد. علی زانو زد. دست کوچک پسرک را بلند کرد و بوسید و آن را روی سینه اش گذاشت.

 

                                 نشریه خمپاره

                                       داستان برگزیده اولین جشنواره لبخند خاکی

                                                           نیلوفر مالک

 

سخن دوست...

و بیشتر کسانی که به خدا ایمان دارند، در همان حال مشرکند و ایمانشان به شرک آلوده است.

                                              "سوره یوسف، آیه 106"

 

 

دو رکعت درد دل...

 

امشب...

امشب فرشته ها اطرافت را گرفته اند تا برای آخرین روزها در هوای تو نفس بکشند؛

امشب ستاره ها تنها در یک نقطه در آسمان گرد هم آمده اند، ماه هم.... در نزدیکترین نقطه ی آسمان به تو....

خورشید انتطار طلوعش را میکشد تا شهد آخرین روز با تو بودن را بچشد، اما... شرم دارد تو را این گونه ببیند... خورشید شرم دارد جای آدم ها... جای کوفیان... خورشید حتی به جای من کوفی سرشت شرمگین است...

امشب...

امشب همه دلتنگ تو اند آخر میدانند که از فردا دیگر تو را در میان ندارند، آنها دیگر هیچ نداشتند اگر حسن و حسین بعد از تو نبودند...

یتیمان هنوز نمی دانند که از فردا شب دیگر همدمی برای تنهاییشان ندارند، نمی دانند سنگ صبورشان دارد آب می شود...

حتی چاه هم...

حتی چاه هم بی تو کم آورده از تحمل آن همه درد دلت...

مولا جان؛

حال ما بی تو به جایی رسیده که باید تک تکمان را چاهی باشد تا ازغم حسینت خون دل مهدی(عج) بریزیم در آن...

آری ما همه یک صدا همان کوفیانیم که بعد از تو دانستند که همه چیزشان از دست رفت... ما همان کوفیانیم که داریم خنجر میزنیم به دل دردانه ات مهدی(عج)...

گمان کنم...

گمان کنم فقط خاک نجف است که انتظار فردا را میکشد. آنکه میداند تو روزی شهید میشوی و در مکانی مدفون، آرزو دارد که جسم مطهرت را در دل او جای دهند... آری او میدانست که شرافتش را تنها با تو می توانست لمس کند....نجف اشرف...

و تو...

و تو که برای وصال محبوبت ثانیه شماری میکنی... میدانم که محراب تنها خون تو را در آغوش میکشید... نه ... میدانم که خون تو تنها محراب را در آغوش میکشید...

آری بی شک آن زمان که تو و همه به سجده رفتید و همه قیام کردند و تو برنخواستی؛ در نظر تو تا خدا چند قدمی بیشتر نمانده بود که گفتی:

                 « فزت و رب الکعبه»

   و همه گفتند:

                                      « یا علی»

 


 

به نماز آخرینش چه گذشت که من ندانم

                   که ندای دعوت آمد شه ملک لا فتی را

 

 

.....

دکتر علی شریعتی:


آنهایی که رفته اند کاری حسینی کرده اند.....

                          آنهایی که مانده اند باید کاری زینبی کنند

                                                                وگرنه یزیدی اند....

خداااااااا......

خدا هست.........

مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت. در بین کار گفتگوی جالبی بین آن مرد و آرایشگر در مورد "خدا" صورت گرفت.

آرایشگر گفت: من باور نمیکنم که خدا وجود داشته باشد.

مشتری پرسید: چرا؟

آرایشگر گفت: کافیست به خیابان بروی و ببینی. مگر می سود با وجود خدای مهربان این همه مریضی و درد و رنج وجود داشته باشد؟!

مشتری چیزی نگفت و بعد از اینکه اصلاح سرش تمام شد از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را با موهای ژولیده و کثیف در خیابان دید. با سرعت به آرایشگاه برگشت و به آرایشگر گفت: میدانی به نظر من آرایشگرها وجود ندارند.

آرایشگر با تعجب پرسید: چرا این حرف را میزنی؟ من اینجا هستم و همین الآن موهای تو را مرتب کردم.

مشتری با اعتراض گفت: پس چرا کسانی مثل آن مرد در بیرون از آن آرایشگاه وجود دارند؟

آرایشگر پاسخ داد: آرایشگرها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نمی کنند.

و مشتری گفت: دقیقا همین است. خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمی کنند!

برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.

درهر چه می نگرم تنها تو را می بینم...

امیر مؤمنان در مسجد کوفه بالای منبر خطبه می خواند. مردی برخاست که به او ذعلب می گفتند، دارای زبانی بلیغ در خطبه و قلبی شجاع بود. گفت: ای امیر مؤمنان! آیا پروردگارت را دیده ای؟

حضرت فرمود: وای بر تو ای ذعلب! من خدایی را که نبینم، نمی پرستم.

پرسید: ای امیر مؤمنان! پس چگونه او را دیده ای؟

فرمود:

« وای بر تو ای ذعلب! دیدگان با مشاهده او را نمی بینند، ولی قلب ها با حقایق ایمان او را می بینند. وای بر تو ای ذعلب! خدای من چنان لطیف است که لطفش به وصف در نمی آید و چنان عظیم است که با عظمت وصف نمی گردد و چنان بزرگ کبریاست که با بزرگی وصف نمی شود. در جلالت چنان جلیل است که با غلظت وصف نمی شود. قبل از هر چیز است و نمی شود گفت: پیش از چیزی است. بعد از هر چیزی است و نمی شود به او بعد گفت. اشیاء را خواسته، اما نه با همت. درک کرده است، اما نه با خدعه. در همه اشیاست، اما با آنها مخلوط نیست و از آنها جدا هم نیست. ظاهر است، نه به شکل مباشرت. متجلی است، نه با دیدن. دور است، نه با مسافت. قریب است، نه با نزدیک شدن. لطیف است، نه با جسم داشتن. موجود است، نه بعد از عدم. فاعل است، نه به اضطرار. صاحب تقدیر است، نه با حرکت. زیاد می شود، نه با اضافه. شنواست، نه با آلتی. بیناست، نه با اداتی. اماکن حاوی او نمی شوند و اوقات او را شامل نمی گردند، صفات او را محدود نمی کنند و خواب او را نمی گیرد. هستی او از اوقات سبقت جسته، وجودش از عدم و ازلش از ابتدا پیشی گرفته است...

و این سخن خدای متعالی است: « وَ مِن کُلِّ شَیءِ خَلَقنا زَوجَینِ لَعَلَّکُم تَذَکَّرُون »

میان قبل و بعد فاصله انداخت تا معلوم شود که او قبل و بعدی ندارد و موجودات با غرایزشان گواهند که آفریننده ی غریزه ی آنها، غریزه ندارد و با موقت بودنشان اعلام می کنند که برای قرار دهنده ی وقت آنها وقتی نیست. میان موجودات حجاب و مانع قرار داده تا معلوم شود میان او و خلقش حجابی نیست. پروردگار است، بدون اینکه خود پروردگاری داشته باشد و اله است، بدون اینکه خود الهی داشته باشد. عالم است، بدون اینکه معلوم باشد. سمیع است بدون اینکه مسموع باشد. »