«سلام بر رزمندگان اسلام
اینجانب آقای شهرام لطفیکیا کلاس دوم ب، میخواستم بگویم خسته نباشید. من این قوطی لوبیا را برای شما میفرستم تا بخورید، قوی بشوید و بتوانید خوب بجنگید.
دیروز آقای مدیر گفت:
«هر کس هر چه میخواهد بیاورد. چند روز دیگر میخواهیم برای رزمندگان به جبهه بفرستیم. اگر خواستید نامه هم بنویسید و بچسبانید به آن.»
همه خوشحال شدیم. حسنی گفت : « من سه تا قوطی کمپوت میآورم.» من هم میخواستم یک عالم قوطی لوبیا بخرم و بفرستم. من خودم لوبیا خیلی دوست دارم.
اما دیشب وقتی به بابا گفتم به من پول بدهد تا برای رزمندگان چیزی بخرم و بفرستم، زد پس کلهام و گفت :
«عجب خری هستی تو! به ما چه مربوط است که برایشان چیزی بخریم. مگر ما گفتیم بروند بجنگند. دولت خودش باید غذایشان را بدهد.»
یک چیزهای دیگر هم گفت که خجالت می کشم بگویم.
صبح مامان پول داد تا برای ناهار همبرگر بخرم اما من پولم را نگه داشتم و ناهار نخوردم سر کلاس شکمم قاروقور کرد. حسنی دلش سوخت و لقمه نان و پنیرش را با من نصف کرد. نصف شکممان پر شد و نصفش خالی ماند. باز هم دلم قار و قور کرد. هردومان خیلی خندیدیم.
عصر از سوپر اکبر آقا یک قوطی لوبیا خریدم و یواشکی آوردم خانه و حالا دارم نامهام را می نویسم. شانس آوردم کسی خانه نیست.
من هم میخواهم وقتی بزرگ شدم حتماً به جنگ بیایم. نه این که مثل شهاب توی خانه قایم شوم.
شهاب داداشم است. خیلی ترسو است. توی خانه قایم شده که سربازی نرود. همهاش توی ویدئو(یک چیزی است که تویش فیلم میگذارند و تماشا میکنند.) فیلمهای بی تربیتی میگذارد و تماشا میکند. بعضی وقتها هم که دوستهایش مهمانی می دهند لباسهای قشنگ قشنگ میپوشد و میرود. بعد عکسش را میآورد و به ما نشان میدهد. عکسهایش همیشه پر از دختر و پسر است.
مامان می گوید: «باید شهاب را بفرستیم آن ور آب. بچهام را از سر راه نیاوردهام که بفرستم جنگ تا جنازهاش را برایم بیاورند.»
چند روز پیش حسین؛ پسر همسایهمان شهید شد. داشت توی دانشگاه درس میخواند. اما یک دفعه رفت جبهه. بابا بهش گفت: «مگر خوشی زیر دلت زده؟ بنشین خانه، درست را بخوان.» اما او گوش نکرد. گفت: «اگر هیچ کس جبهه نرود پس کی از ناموسمان دفاع کند؟»
از بابا پرسیدم ناموس چی است؟ جوابم را نداد. من نفهمیدم ناموس چی است اما فهمیدم باید از آن دفاع کرد. حسین هیچ وقت حرف الکی نمیزد. دلم برای بابایش میسوزد. خیلی پیر شده است. بابا میگوید: «حالا دیگر نانش توی روغن است. به این ها خیلی می رسند.»
حالا علی به جبهه آمده. علی برادر حسین است. دیروز او را دیدم. تازه از آن جا برگشته بود. بهش گفتم این بار که خواست برود جنگ، من را هم ببرد. خندید و کلهام را ماچ کرد.
وقتی به بابا گفتم میخواهم بروم جنگ تا از ناموسمان دفاع کنم گوشم را پیچاند و گفت: «تو ... می خوری. برو دماغت را بکش بالا.»
گوشم خیلی درد گرفت. نزدیک بود جلوی نرگس اشکم در بیاید. نرگس دختر همسایهمان است. هنوز مدرسه نمیرود. همیشه موهایش را دو طرف صورتش میبافد. خیلی بامزه میشود. یک بار شهاب مویش را کشید. نرگس گریه کرد. من عصبانی شدم و به شهاب لگد زدم. بعدش یک عالم از دستش کتک خوردم اما گریه نکردم.
من بالاخره میآیم جنگ. حالا می بینید. میخواهم شهید بشوم مثل حسین.
دشمن بعضی وقتها با هواپیما اینجا میآید و از آن بالا بمب میاندازد. آن وقت رادیو آژیر قرمز میکشد. هر وقت آژیر قرمز می کشند. ما چراغ ها را خاموش می کنیم و میدویم توی زیر زمین. من نمی ترسم اما مامانم خیلی میترسد. شهاب هم مثل جوجه میلرزد. بابا بمبها را میشمارد. دیشب وقتی چند تا بمب انداختند بشکن زد و گفت:
«فردا قیمت خانه نصف میشود. حالا وقت خریدن است.»
مامان گریه کرد. او میخواهد ما از تهران برویم. اما بابا میخواهد بماند و زمین بخرد. میگوید: «اگر یک کم صبر کنیم، بعد از جنگ نانمان توی روغن است.» نمیدانم چرا بابا این همه نان روغنی دوست دارد.
.....
ای وای... باز آژیر قرمز کشیدند. باید بروم توی زیر زمین. بعد برمیگردم و نامهام را تما............»
نامه پاره و خونین از دست علی افتاد. علی زانو زد. دست کوچک پسرک را بلند کرد و بوسید و آن را روی سینه اش گذاشت.
نشریه خمپاره
داستان برگزیده اولین جشنواره لبخند خاکی
نیلوفر مالک